انتظار کم کم به پایان می رسد
سلام دخترم الهی فدات شم که با تکونات داری دیوونم میکنی....
دیگه وارد نه ماه شدم و کمتر از یک ماه دیگه شما می آی تو بغل مامان و بابا.
پنج شنبه هفته پیش (٢/٥/٩٢)عزیز جون سیسمونیتو آورد که به خاطر فوت یکی از آشناها(بابای عروس خاله)نتونستیم کسی رو دعوت کنیم و جشن بگیریم .انشااللله بعد از ماه رمضون نزدیکارو دعوت میکنیم و یه جشن ساده می گیریم.
فقط عزیز جون و دایی علی و دایی مجید و زن دایی زهرا و پسر خاله بهنام و مادر جون و عمه معصومه بودن که زحمت چیدن اتاقت رو زن دایی و عمه کشیدن..
اتاقت واسه اومدنت آمادس و فقط شما رو کم داره.
به زودی عکسهاشو برات میذارم تا ببینی که اتاقت چقدر خوشگله.
بابایی که اینقدر ذوق میکنه که نگو و نپرس
باباجون و مامان جون که خیلی خوشحالن و تا میان خونمون اول میرن به اتاقت سر می زنن و بعد میان میشینن.
خلاصه همگی بدجوری منتظرت هستن و برای اومدنت لحظه شماری می کنن.
یه خبر بد خاله آزیتا چند روزه مریض شده و تو بیمارستان بستریه تو که دلت پاکه واسش دعا کن که زودی خوب شه.